هل من مغیثٍ یُغیثنا لوجه الله؟
فَلَئِنْ أَخَّرَتْنِى الدُّهُورُ، وَ عاقَنی عَنْ نَصْرِك الْمَقْدُورُ، فَلاَنْدُبَنَّك صَباحاً وَ مَسآءً، حسرةً علیک
درباره وبلاگ
روزنوشت های عاشورایی
آخرین مطالب
نویسندگان
● ابو زینب
آرشیو مطالب
پیوند ها
پیوندهای روزانه
صفحات جانبی
آمار سایت
بازدیدهای امروز : نفر
بازدیدهای دیروز : نفر
كل بازدیدها : نفر
بازدید این ماه : نفر
كل مطالب : عدد
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :
بازدیدهای دیروز : نفر
كل بازدیدها : نفر
بازدید این ماه : نفر
كل مطالب : عدد
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :
7:52 |
|
1:27 |
|
13:27 |
|
5:18 |
|
7:20 |
|
9:22 |
14:23 |
|
12:19 |
|
12:49 |
|
4:19 |
|
10:48 |
|
5:17 |
|
20:20 |
|
5:05 |
|
9:22 |
|
6:41 |
|
5:04 |
|
11:47 |
|
3:56 |
|
7:21 |
|
12:13 |
|
10:19 |
|
8:51 |
|
3:30 |
|
4:40 |
|
9:32 |
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
نوشته شده در تاریخ جمعه 17 آبان 1392 توسط ابو زینب

فقط خودش از حالِ زارِ من در این پُست خبر دارد...
علمه بحالی، کفی عن مقالی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 4 بهمن 1390 توسط ابو زینب
[مکان: قلوب من والاه، زمان: ما بقی الدهر...]
● گفته اند سرِ حسین را به کربلاء بازگرداندند
و به بدن ملحق کردند؛ و علی ابن الحسین آن را بازگردانید.
● گروهی دیگر گفته اند یزید آن را نزدِ عمرو ابن سعید، حاکم مدینه، فرستاد.
عمرو فرمان داد نزدیکِ قبرِ مادرش، فاطمه، دفن کردند.
● بعضی گفته اند آن سر در خزانه ی یزید بود
تا منصور ابن جمهور به خزانه او درآمد:
آن را نزدیک باب الفرادیس - درِ شمالی مسجدِ بزرگِ دمشق - دفن کرد.
● بعضی دیگر گفته اند سلیمان ابن عبدالملکِ مروان آن را در خزانه یزید یافت
و با جماعتی از اصحابِ خود بر آن نماز گزاردند و دفن کردند.
● حتی برخی گفته اند به قاهره دفن شد.
● و باز گفته اند که مردی از شیعیان آن سر را دزدید
و آورد و نزدیک قبرِ امیرالمؤمنین دفن کرد: بالای سر.
شاعری گفت:
«در زمینِ مشرق یا مغربش جستجو نکنید.
همه را رها کنید و سوی من آیید
که قبرِ او در دلِ من است.»*

___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 565
* لا تطلبوا المولی الحسین بأرض شرق أو بغرب
و دعوا الجمیع و عرجوا نحوی فمشهده بقلبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 4 بهمن 1390 توسط ابو زینب
[صحرای حجاز، سالهای بی حسین]
یکی از موالی و بستگانِ علی ابن الحسین گوید:
روزی به صحرا بیرون رفت و من در پیِ او رفتم
او را یافتم بر سنگی درشت پیشانی نهاده
و من ناله و گریه او را می شنیدم
و هزار بار گفت:
«لا إله إلا الله حقّاً حقّاً
لا إله إلا الله تعبُّداً و رِقّاً
لا إله إلا الله إیماناً و صِدقاً»
سر از سجده برداشت
و محاسن و روی او را دیدم از سرشکِ دیده تر بود.
گفتم «یا سیدی! وقتِ آن نرسیده که اندوهِ تو تمام شود
و گریه ی تو کم گردد؟»
گفت:
«وای بر تو! یعقوب، پیامبر و پیامبرزاده بود
و دوازده فرزند داشت.
خداوند یکی از آنها را ناپدید کرد:
موی سرش از اندوه سپید و پشتش از غم خم
و دیده اش از گریه کور شد
با آنکه فرزندش در جهان زنده بود.
و من پدر و برادر و هفده نفر از خاندانم را از دست دادم
دیدم کشته و افتاده بودند.
چگونه اندوهم به آخر رسد و گریه ام کم شود!؟»

___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 563
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 3 بهمن 1390 توسط ابو زینب
[مدینةالنبی، سالهای بی حسین]
علی ابن الحسین چهل سال بر پدرش بگریست.
روزها روزه بود و شبها به بندگی خدا ایستاده.
چون هنگامِ افطار می شد
غلامِ وی خوردنی و آشامیدنی می آورد و نزدِ او می نهاد
و می گفت «سیدِ من، تناول فرمای.»
می گفت «پسرِ رسول الله را گرسنه کشتند،
پسرِ رسول الله را تشنه کشتند.»
و چند بار تکرار می کرد و می گریست
تا خوردنیِ خود را به سرشکِ خویش تر می ساخت
و آب را به اشک می آمیخت.
و همچنین بود تا به رحمتِ حق پیوست.

___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 562
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 2 بهمن 1390 توسط ابو زینب
[مدینةالنبی، سالهای بی حسین]
رُباب، زوجه ی حسین و مادرِ سکینه، را مهترانِ قریش خواستند.
نپذیرفت و گفت «پدرشوهری پس از رسول الله زیبنده نیست.»
و یک سال پس از آن بزیست و زیرِ سایه نرفت
تا فرسوده گشت و از اندوه درگذشت.
و برخی گویند یک سال در کربلاء بر سرِ قبرِ شوهر بماند.
پس از آن به مدینه رفت و از اندوه درگذشت.

___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 561
نوشته شده در تاریخ شنبه 1 بهمن 1390 توسط ابو زینب
[مدینةالنبی، سالِ شصت و یک]
فاطمه، دختر علی ابن ابی طالب، با خواهرش زینب گفت:
«این مرد (نـُعمان ابن بشیر) با ما نیکی کرد.
آیا بینید که چیزی به وی صِلَت دهیم؟»
- و نعمان ابن بشیر از شام تا مدینه پاس ایشان داشت -
زینب گفت:
«به خدا قسم که چیزی نداریم جز این زیورها.»
پس دو دستبند و دو بازوبندِ خویش را بیرون آورده
برای نعمان فرستاد و عُذر خواست.
نـُعمان همه را بازگردانید و گفت:
«اگر من خدمتِ شما برای دنیا کردمی، این صلت می پذیرفتم و مرا کافی بود
اما من این خدمت برای خدا کردم و قرابتِ شما با رسولِ الله.»
___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 560
نوشته شده در تاریخ جمعه 30 دی 1390 توسط ابو زینب
[مدینةالنبی، سالِ شصت و یک، به بعد...]
زینب دو جانبِ درِ مسجد النبی را به دست گرفت و فریاد زد:
«یا جداه! خبرِ مرگِ برادرم حسین را آورده ام.»
و زینب هرگز اشکش نمی ایستاد و گریه و ناله سبک نمی کرد
هر گاه علی ابن الحسین را می دید، اندوهش تازه تر می شد
و غمش افزون می گشت.

___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 559
نوشته شده در تاریخ پنجشنبه 29 دی 1390 توسط ابو زینب
[در دروازه مدینه، صفر سالِ شصت و یک]
علی ابن الحسین بیرون آمد و دستمالی در دست داشت
- سرشک بدان پاک می کرد -
و پشتِ سرِ او خادمی کرسی در دست داشت
بگذاشت و او بر آن نشست.
و گریه گلوی او گرفته بود و خویشتنداری نمی توانست.
و آوازِ مردم به گریه بلند شد
و زنان و کنیزان ناله و زاری می کردند
و مردم از هر طرف دلداری و سرسلامتی می دادند.
و آن زمین یکباره فریاد شد.
پس به دست اشاره فرمود خاموش شدند.
جوششِ آنها فرو نشست.
پس علی ابن الحسین گفت:
«سپاس خدای را که پروردگارِ اهلِ جهان است
و مالکِ روزِ جزا
آفرییننده ی همه آفریدگان
آن که بلند است و بر آسمانهای افراشته مستولی
و نزدیک است: چنان که سخنانِ آهسته را می شنود.
او را سپاس گوییم بر سختی های بزرگ و آسیب های روزگار
آزارِ مصائبِ دلخراش و گزشِ بلاهای جانسوز
و مصیبتی بسیار رسواکننده و رنج آور و بنیادکن و گران.
ای مردم!
خداوند - تبارک و تعالی و له الحمد - ما را به مصائب عظیم بیازمود
و رخنه ی بزرگ در اسلام پدید آمد:
ابوعبدالله الحسین کشته شد
و زنان و فرزندانِ او اسیر شدند
و سرِ
او را در شهرها بر نیزه بگردانیدند.
این مصیبتی است که مانندِ آن هیچ مصیبت نیست.
کدام یک از مردانِ شما پس از کشتنِ او شادی کند؟
و کدام دل است که برای او اندوهگین نشود؟
و کدام چشم است سِرِشک خود را نگهداری تواند؟
آسمانها - به آن سختی - برای کشتنِ او بگریستند
و دریاها گریستند با امواجشان
و آسمانها با ارکان
و زمین از همه اطراف
و درختان با شاخه ها
و ماهیانِ غوطه ور در انبوهِ آبِ دریاها
و فرشتگانِ مقرب و همه اهلِ آسمانها بگریستند.
ای مردم!
کدام دل از کشتنِ او نشکافد؟
و کدام قلب برای او ناله سر ندهد؟
کدام گوش است که داستانِ این رخنه که در اسلام پدید آمد بشنود و کر نشود؟
ای مردم!
ما آواره شدیم و رانده
و دور از خانمان و از وطن جدا
مانندِ بردگانِ ترک و کابل.
نه گناهی کرده بودیم و نه ناپسندی مرتکب شده.
آنچه با ما شد در گذشته ی تاریخ سابقه نداشت
و بنیادی نداشت مگر تهمت و دروغ و افتراء.
به خدا قسم! رسول الله اگر به جای آن وصیت ها
به کشتنِ ما امر می فرمود
بیش از این که با ما کردند نمی کردند.
انا لله و انا الیه راجعون
آه که چه مصیبتِ بزرگ و دردناک و دلخراش و تلخ و بنیادکَنی است...
از خدای چشم داریم: اجرِ این مصیبت را که به ما رسید
که او غالب و منتقم است.»
صوحان ابن صعصعة ابن صوحان با زحمت برخاست
- و او زمین گیر بود - فریاد زد:
«من برای رنجِ پایِ خویش، و اینکه نمی توانم راه روم
نتوانستم با شما بیایم»
و عذر خواست از تخلف و سخت گریست.
علی ابن الحسین عذرِ او را بپذیرفت
و شکر گفت و رحمت بر پدرش فرستاد.

___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 556-558
* «الحمد لله رب العالمین مالک یوم الدین باریء الخلائق أجمعین الذی بعد فارتفع فی السموات العلی و قرب النجوی، نحمده علی عظائم الامور فی فجائع الدهور و ألم الفجائع و مضاضة اللواذع و جلیل الرزء و عظیم المصائب الفاظعة الکاظة الفادحة الجائحة، ایها القوم ان الله و له الحمد ابتلانا بمصائب جلیلة و ثلمة فی الاسلام عظیمة قتل ابوعبدالله الحسین و سبی نسائه و صبیته و داروا برأسه فی البلدان من فوق عال السنان، و هذه الرزیة التی لا مثلها رزیة، أیها الناس فأی رجالات منکم تسرون بعد قتله، ام أی فؤاد لا تحزن من أجله، أم أیة عین منکم تحبس دمعها و تضن عن انهمالها فلقد بکت السبع الشداد لقتله و بکت البحار بأمواجها و السموات بأرکانها و الأرض بأرجائها و الأشجار بأغصانها و الحیتان و لجج البحار و الملائکة المقربون و اهل السموات أجمعون، یا ایها الناس ای قلب لا ینصدع لقتله، أم أی فؤاد لا یحن الیه، أم أی سمع یسمع هذه الثلمة التی ثلمت فی السلام و لم یصم، ایها الناس أصبحنا مطرودین مشردین مذودین و شاسعین عن الأمصار کأنا أولاد ترک و کابل، من غیر جرم اجترمناه و لا مکروه ارتکبناه و لا ثلمة فی الاسلام ثلمناها ما سمعنا بهذا فی آبائنا الاولین ان هذا الا اختلاق و الله لو ان النبی تقدم الیهم فی قتالنا کما تقدم الیهم فی الوصایة بنا لما ازدادوا علی ما فعلوا بنا، فانا لله و انا الیه راجعون من مصیبة ما أعظمها و أوجعها و أفجعها و أکظها و أفظعها و أمرها و أفدحها فعند الله نحتسب فیما أصابنا و ما بلغ بنا فانه عزیز ذو انتقام.»
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 28 دی 1390 توسط ابو زینب
[در دروازه مدینه، صفر سالِ شصت و یک]
بشیر ابن حذلم گوید:
چون نزدیکِ مدینه رسیدیم، علی ابن الحسین فرود آمد
و فرمود بارها بگشودند و خیمه برافراشت و زنان را فرود آورد.
گفت «ای بشیر! خدای پدرت را رحمت کند که شاعر بود.
تو نیز شعر گفتن توانی؟»
گفتم «آری یابنَ رسول الله، من نیز شاعرم.»
گفت «به مدینه رو و خبرِ مرگِ حسین را بگوی.»
بر اسبِ خویش سوار شدم و تازان رفتم تا به مدینه رسیدم.
به مسجدِ رسول الله در آمدم و آواز به گریه بلند کردم که:
«دیگر مدینه جایِ ماندن نیست
اهالیِ مدینه!
حسین کشته شده.
پس بر او دیده ها گریانند.
پیکرش خون آلوده در کربلاست
و سرش در گردشِ نیزه ها.»*
و گفتم:
«علی ابن حسین است با عمه ها و خواهران
پیرامونِ شهرِ شما.
نزدیکِ منازلِ شما فرود آمده.
من فرستاده ی اویم سوی شما
و جایِ او را به شما نشان می دهم.»
پس در مدینه هیچ زنِ پرده نشین نماند،
مگر از خانه بیرون آمد زاری و شیون کنان.
و من ندیدم مرد و زنِ گریان بیش از آن روز
و نه روزی تلختر بر مسلمانان از آن.
و کنیزکی دیدم بر حسین زبان گرفته بود و می گفت:
«بیمار شدم از خبرِ خبردهنده ای که از مرگِ مولایم گفت.
پس بر او - ای چشمهایم - اشک بریزید
و بسیار اشک بریزید
و با هم اشک بریزید
اگر چه او منزلش از ما سخت دور است.»
از من جدا گشتند و پیشتر از من بدان موضع روانه شدند
و من اسب را زدم تا بازگردم،
دیدم همه جا و راهها را گرفته اند.
از اسب فرود آمدم و گام بر گردنِ مردم نهادم
تا نزدیکِ خیمه رسیدم.
علی ابن الحسین به درونِ خیمه بود.

___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 554 و 555
* یا اهل یثرب لا مقام لکم بها / قتل الحسین فأدمعی مدرار
الجسم منه بکربلا مضرج / و الرأس منه علی القناة یدار
** نعی سیدی ناع نعاه فأوجعا / و أمرضنی ناع نعاه فأفجعا
فعینی جودا بالدموع و أسکبا / وجودا بدمع بعد دمعکما معا
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 27 دی 1390 توسط ابو زینب
[به سوی مدینه، صفر سالِ شصت و یک]
ام کلثوم، دختر علی ابن ابی طالب، چون روی به مدینه داشت
می گریست و ابیاتی می خواند که:
«ما را به خود راه مده، مدینه ی جدمان!
که ما با حزن و حسرت آمده ایم.
همه با هم بودیم وقتی از پیشِ تو می رفتیم
اما حالا
بی مرد و فرزند برگشته ایم.»

___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 553
* کم کم که به صفحاتِ پایانی «آه» می رسم، «آه»م مدام شده...
* مدینة جدنا لا تقبلینا / فبالحسرات و الأحزان جینا
الا فاخبر رسول الله عنا / بأنا قد فجعنا فی أبینا
خرجنا منک بالأهلین جمعا / رجعنا لا رجال و لا بنینا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 26 دی 1390 توسط ابو زینب
[به سوی مدینه، صفر سالِ شصت و یک]
چون زنان و عیالِ حسین از شام باز می گشتند، به عراق رسیدند
با آن دلیل که همراه بود گفتند «ما را از کربلا ببر.»
چون به قتلگاه رسیدند
جابر ابن عبدالله انصاری را یافتند:
با چند تن از بنی هاشم و خاندانِ پیامبر
که برای زیارتِ حسین آمده بودند.
با هم گریستند و زاری کردند
سیلی بر روی زدند
ناله های جانسوز سر دادند
و زنانِ قرای مجاور به ایشان پیوستند.
و چندی بماندند.

___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 552
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 25 دی 1390 توسط ابو زینب
[دمشق، صفر سالِ شصت و یک]
یزید، ابن زیاد را نزدیکِ خود بخواند
و مالِ فراوان بخشید و تحفه های بزرگ داد
و نزدیکِ خود نشانید و منزلتِ او را بلند گردانید
و او را به اندرونِ خود برد.
و شبی مست با مطرب گفت «بخوان!»
و به ساقی گفت:
«شربتی ام ده
که تا مغزِ استخوانم تر کند.
بعد، بگردان جام را
و یکی مثلِ همان که نوشاندی ام
بنوشان به ابن زیاد هم.
او امین و صاحبِ اسرارِ من است
و در جنگ و غنیمت اندوختن
پشتِ من بدو محکم است.
اوست که دشمنان و حسودانم را
در هم کوبیده است.»
ابن زیاد با مسافر ابن شریح در راهِ شام گفته بود:
«من حسین را به امرِ یزید کشتم.
او گفته بود "یا او کشته شود یا تو."
من قتلِ او را اختیار کردم.»
___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 551
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 25 دی 1390 توسط ابو زینب
[دمشق، صفر سالِ شصت و یک]
«برگِ سفرِ این زنان را بساز، هر چه شایسته تر
و مردی از شامیانِ امین و پارسا برگزین و با ایشان فرست
و سواران و اعوان همراهِ ایشان کن.»
آنگاه، کسوت و عطاها داد و مُزد و انعام مقرر کرد.
و خودِ نعمانِ بشیر را همراهِ ایشان کرد با سی مردِ سوار
و گفت: «شبانه آنها را ببرید
و تو خود اندکی دور از ایشان و در پیشِ ایشان باش
چنان که چشمِ تو آنها را بیند.
و اگر در منزلی فرود آیند، دورتر فرود آی
و خود با همراهان برگردِ ایشان پاسبان باشید
و در جایی دورتر فرود آیید.»
کجاوه ها آوردند و آراستند و سفره های ابریشمین گستردند
و مال بسیار بر آنها ریختند و یزید گفت:
«یا ام کلثوم! این اموال عوضِ آن مصیبت ها که به شما رسید.»
ام کلثوم، دختر علی ابن ابی طالب، گفت:
«چه بی شرم و سخت روی مردی تو یزید!
برادر و مردانِ خاندانِ مرا می کشی
و به جایِ آن خواهی ما را به مالِ دنیا دلخوش کنی؟
به خدا قسم که چنین نخواهد شد.»
___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 549-550
* نعمانِ ابن بشیر، پدرِ عمرة، همسر مختار ثقفی
نوشته شده در تاریخ شنبه 24 دی 1390 توسط ابو زینب
[دمشق، صفر سالِ شصت و یک]
و نماند کسی، مگر یزید را دشنام داد و عیب گفت و ترکِ او کرد.
و نزدیک بود مردم در سرایش ریزند و او را بکشند.
مروان حکم آگاه گردید و گفت:
«مصلحت نیست اهلِ بیت حسین را در این شهر نگاه داری.
برگِ سفر بساز و ایشان را سوی حجاز فرست.»
یزید با علی ابن الحسین گفت:
«اگر بخواهی نزدِ ما باش و با تو نیکی کنیم
و اگر خواهی تو را به مدینه بازگردانیم.»
گفت:
«ما را به مدینه بازگردان
که جدّ ما بدان شهر هجرت فرمود.»
یزید با علی ابن الحسین خالی کرد و با او گفت:
«آن سه حاجت که تو را وعده دادم، بگوی تا برآورم.»
(و یزید علی ابن الحسین را وعده داده بود سه حاجتش برآورد.)
علی ابن الحسین گفت:
«اول آن که سرِ پدرم را به من نمایی که از آن توشه برگیرم.
دوم آن که هر چه از ما گرفتند باز گردانی.
سوم آنکه اگر مرا خواهی کُشت، کسی را با این زنان به حرمِ جدشان فرستی.»
یزید گفت:
«اما روی پدرت را هرگز نخواهی دید.
و اما کشتنِ تو: از آن درگذشتم.
زنان را کسی به مدینه بازنگرداند: مگر تو.
و آن چه از شما بردند، من چند برابر عوضِ آن بدهم.»
علی ابن الحسین گفت:
«مالِ تو را نخواهیم و آن ارزانیِ تو باد.
آن چه را از ما گرفتند خواستم:
که چرخِ نخ ریسیِ فاطمه، دختر محمد،
و مقنعه و گردنبند و پیراهنِ او در آنها بود.»
یزید فرمان داد آنها را بازگردانیدند
و خود دویست دینار بیفزود
و علی ابن الحسین آن را بر فقرا انفاق کرد.
و یزید با او گفت:
«بندگانِ اهلِ عراق شما را به قتل رسانیدند
و من از خروجِ اباعبدالله و کشتنِ وی آگاه نبودم.
خدا پسرِ مرجانه را زشت گرداند.
به خدا سوگند اگر من بودم و پدرت
هر چه می خواست می پذیرفتم
و تا می توانستم مرگ را از او دور می کردم.
اما خدا چنین فرمان کرده بود.
و چون به مدینه بازگشتی
از آنجا سوی من نامه نویس
و هر حاجت که داری بخواه.»
___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 547 و 548
نوشته شده در تاریخ جمعه 23 دی 1390 توسط ابو زینب